آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
پارت 15 هیوکجه امروز ....اولین سالی بود که بدون هیونگ میگذشت....هیونگی که کلی باهاش خاطره داشتم... مامان و بابا یادشون نبود...اونا فقط از هیونگم مثله یه وسیله واسه کاراشون استفاده میکردن....اون شب واسه رسیدن به پرواز خیلی عجله داشت...بارون بند اومده بود اما هنوز خیابونا لیز بودن...دیگه داشت میرسید فرودگاه ولی ...همش تقصیره مامان و بابای عوضیم بود... فلش بک هیوکجه بابا صبح رفته بود نیویورک...مامان هم سرکار بود...هیورا هیونگ خیلی خسته از شرکت مامان برگشته بود...ساعت 3 ظهر گوشیه هیونگ زنگ خورد...هیونگ رو کاناپه خوابش برده بود.... به صفحه ی گوشی نگاه کردم بابا بود... -:هیونگ بیدار شو...هیونگ بابا داره زنگ میزنه... هیورا:بده گوشیو... دستشو دراز کرد و گوشیو از دستم گرفت... هیورا:الو؟؟سلام بابا.. بابا:.... هیورا:باشه بابا نگران نباش میارمشون... بابا:..... هیورا:هیوکجه خونه ست...اوکی...بای بابا همیشه فقط واسه کار بهش زن میزدن...همیشه فقط واسه امضای اسناد و اینجور مزخرفا ازش کار میکشیدن... هیورا اومد پیشم نشست...میدونست الان چقدر از اینکه بهش زنگ زده بود ناراحت بودم...اونا حتی واسه تولد هیونگ هم خونه نمیومدن... هیورا:جونسو کجاست؟ -:خونشون... هیورا:مگه من نگفتم امروز با جفتتون کار دارم؟باز حرفای هیونگ رو پشت گوش انداختی؟ -:نه هیونگ.. هیورا:کوچولوی هیونگ از مامان و بابا که ناراحت نیست؟ -:خیلی ناراحتم... هیورا:منم از تو ناراحتم...اونا خانوادمونن... -:من بدم میاد ازشون... سورا از پله ها اومد پایین سورا:اوپا امروز بریم پارک ...سه تایی؟ هیورا:امروز نه من دارم میرم نیویورک...فردا که برگشتم میریم...چهارتایی نه سه تایی سورا:ما چرا باید جونسو رو همه جا با خودمون ببریم؟ هیورا:جونسو؟؟بچه خوبیه....فقط اون میتونه هیوک رو گمراه کنه... جمله ی آخرشو با خنده گفت....من و سورا هم به خاطره خنده ی هیونگ خندیدیم... هیورا از کاناپه بلند شد...و رفت سمت پله ها سورا:اوپا..نمیشه نری؟ هیورا:هر سه تامون میدونیم این جلسه چقدر واسه بابا مهمه...چیزی که واسه بابا مهم باشه واسه ماهم مهمه...اوکی؟ بدون اینکه منتظر جواب بمونه از پله ها رفت بالا... نیم ساعت بعد با به کیف که مطمئنم کلی اسناد و چرت و پرت داخلش بود اومد پایین سورا:کی باید بری؟ هیورا:بابا واسه ساعت8 شب بلیط گرفته ولی میخوام ببینم اگه جایی بلیط واسه قبل از 8 داره بگیرم... -:هیونگ اونجا دوست دختر پیدا نکن هیورا:من مثله توام؟ -:نصیحت برادرانه بود...آخه دخترای اونجا همشون به من فکر میکنن... هیورا:دخترای مثلث برمودا هم به من فکر میکنن.... سورا:اوپا مواظب خودت باش... هیونگ:شما دوتا هم مواظب خودتون باشید..هیوک تا ما برنگشتیم تو جایی نرو.... -:اوکی هیونگ بای هیورا:بای رفت.... بارون ساعت6 شروع به باریدن کرد....ساعت 8 هیونگ پرواز داشت...سورا نگران شده بود..... ساعت 7 بارون بند اومد...خیالم راحت شد....سورا هم یکم بهتر شده بود سورا:الان که بارون بند اومده خیالم راحتتره...نگران اوپا بودم... -:مثلا اگه بابا مدارک رو با خودش میبرد چی می شد؟ سورا:حالا که اتفاقی نیفتاده.... خواستم جوابشو بدم ولی معده درد لعنتیم شروع شد... نشستم رو کاناپه و دستمو رو جای درد فشار دادم.... سورا:قرصاتو خوردی؟ -:آره دروغ گفتم...اصلا حوصله ی قرص خوردن نداشتم. سورا:پس یکم دراز بکش تا من زنگ میزنم به دکتر -:نه نمیخواد....بهتر شدم بازم دروغ... سورا:مطمئنی؟ -:آره ساعت 7:40 بود که گوشیم زنگ خورد.... شماره ناآشنا بود -:بله؟ یه خانم جوابمو داد خانم:سلام آقا...من...من متاسفم...باور کنید نمیخواستم اینجوری شه -:ببخشید شما؟ خانم:من با آقای هیورا تصادف کردم...من دیگه چیزی نشنیدم....هیونگ؟؟؟هیونگ من تصادف کرده بود؟؟؟نه.... پایان فلش بک از وقتی رفتم سر خاک هیونگ تا وقتی رو تخت پیشه اون دختره دراز کشیدم با تمام وجود داشتم به هیونگ فکر میکردم...هیونگ از عشقش ضربه خورده بود از مامان و بابا...شاید از ما هم خورده بود من نمیدونستم.... دست یه نفرو رو بازوم حس کردم... دونگهه چرا داشت گریه میکرد؟ دستمو گذاشتم رو بازوش... -:هیوکجه....خوابی؟ جواب نداد... -:هیوکجه هیوکجه:چیه؟ صداش گرفته بود... -:چیزی شده؟ هیوکجه:چقدر صدات آشنست... وای...نکنه فهمیده باشه.... هیوکجه:ما یه احمق داریم تو مدرسه اسمه اون هم دونگهه ست.... لو رفتم! ادامه دارد... نظرات شما عزیزان: sss501
ساعت16:38---29 بهمن 1391
مرسی
salaaaaaaaaaaaaaam
baba ma k mordim dokhtar yekam zoodtar bzar! taze bad az in hame vaght ye parte dorosto hesabiam nabood k! kheli kam bood...! montazeraaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam!
|
|||
|