پارت14
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 354
بازدید کل : 18458
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 2:15 ::  نويسنده : eunhyuk       

 دونگهه 
هیونگ چی میگه؟؟
اینجا هم ول نمیکنه؟؟...ایستاد و یه لـ بخند مثلا غرور آمیز زد...
هیوکجه از پشت ویلچر رو حرکت داد....
همه رفتیم تو خونه...یعنی قصرشون...چقدر بزرگ و قشنگ بود!!! 
یه مرد و یه زن میانسال با لـ باسای خیلی شیک جلوی در سالن ایستاده بودن...
هیوکجه:هارابوجی اومده استقبال!!؟؟
پس این هارابوجیه هیوکجه است؟!! 
اومد سمتمون...
هارابوجی:سلام خوش اومدین...بفرمایید داخل...
هائلمونی هیوکجه :سلام دخترم خوبی؟؟
-:سلام بله ممنون...ببخشید مزاحم شدیم...
هائلمونی:نه دخترم خونه خودتونه راحت باشید...
-:ممنون...
بعد هم به خانوادم خوش آمد گفت...
هارابوجی در سالن رو باز کرد...همه رفتن داخل خونه...به جز منو هیوکجه...
هیوکجه خم شد و پیش گوشم فت میخوای بـ ـغلت کنم؟
-:نه....
هوکجه:پس میخوای همینجا بمونی..؟؟
چرا این خبیث اینقدر مهربون شده بود؟؟!!
سرمو انداختم پایین...
هیوکجه بلندم کرد و آروم از دو سه تا پله ای که جلوی در سالن بود رفتیم بالا...همه داشتن نگامون میکردن...خیلی خجالت کشیده بودم....
هیوکجه منو نشوند رو کاناپه...
هیوکجه:الان ویلچرت رو میارم بعد یه چشمک !! زد و رفت سمت در سالن....حس کردم صورتم داغ شده....سرمو انداختم پایین خیلی خجالت کشیدم..یعنی لی هیوکجه اینقدر با دخترا خوب بود؟؟اگه من دختر بودم...یاااااااااااا لی دونگهه چرا معلوم هست چی میگـ ـی؟؟تو پسری و هیچ وقت هم نمیخوای گ///ی بشی...
هیوکجه
لعنتی..حالا چطور از اینجا بیرونشون کنم؟؟
جونسو:چته؟؟
-:نمیخوام این گداها اینجا بمونن
جونسو:فردا میرن دیگه...
-:نه خره...یه جور میگـ ـی انگار هارابوجی رو نمیشناسی...
جونسو:خوب بیا یه چند روز بریم لندن بهشون میگـ ـیم هنوزچند تا از مدارک تافلمون اونجاست...
-:فردا باید بریم مدرسه...شک میکنن...
جونسو:پس بهتره بذاریم همینجا بمونن...
-:بگـ ـیم آپای دختره باغبون خونمونه که شرمنده شن زود جمع کنن برن..
جونسو:پلید بازی در نیار ...
جونسو:حالا نمیگن چرا آوردن ویلچر اینقدر طول کشید!
-:اه اصلا یادم نبود...
ویلچر رو از پله ها بردم بالا....معلوم نیست تا کی باید این گداها رو تحمل کنم...
دونگهوا
دونگهه تو ابن لـ باسا خیلی س////ک////س//ی شده....باید امشب به یه بهونه ای پیشش میخوابیدم...تنهایی!آره دونگهه از تنهایی میترسه....فکر کردی میذارم از دستم در بری دونگسنگ کوچولوی من...
دونگهه
هیونگ داشت نگام میکرد ویه لـ بخند رضایتمندانه هم رو لـ باش بود..حتما بازم فکرای شوم و مزخرف اومدن سراغش...
هیوکجه اومد داخل و ویلچر رو گذاشت جفت کاناپه...بعد هم از پله هایی که داخل خونه بود رفت بالا...
سورا اومد پیشم نشست...
سورا:پات درد میکنه؟؟؟
-:نه فقط یکم سنگـ ـینه...
سورا:واست یه اتاق اماده کردم طبقه پایین که واسه بالا رفتن و پایین اومدن از پله ها اذیت نشی
-:ممنون...

سورا:خواهش میکنم...شام حاضره بابا و مامان هم زنگ زدن گفتن دارن میان...
شام؟؟؟تازه یادم اومد من شام نخوردم....واییی...گشنمه...
هیونگ بلند شد اومد سمتم
هیونگ:دونگهه بذار کمکت کنم بری سر میز شام...
-:ممنون خودم میتونم...
سورا:دونگهه تنهایی که نمیتونی بشینی رو ویلچر باید کمکت کنه...
دوست داشتم اونجا هیونگ و سورا رو خفه کنم...من کمک نخوام کیو باید ببینم؟؟؟!!
که یهو جلو چشام سیاه شد...یه نفر دستاشو جلو چشام گذاشته بود...
....-:من کی ام؟؟
-:هیوکجه....
.....-:نه...شبح سر گردنه...
از ترس تمام تنم یخ کرد....شبح؟؟؟روح؟؟؟؟من میترسم...
-:هیوکجه بگو خودتی..
....-:هیوکجه کیه؟
آب دهنمو قورت دادم
سورا:ولش کن بد بختو ترسوندی...
هیوکجه خندید و اومد جلوم ایستاد...
هیوکجه:ترسیدی؟؟؟
یه لـ بخند تمسخر آمیز رو لـ باش بود....یاده مدرسه افتادم وقتی مسخرم میکرد...
-:نه نترسیدم.....
هیوکجه:جدا؟؟؟پس نمیترسی از این چیزا نه؟
نباید خودمو ضعیف نشون بدم
-:نه نمیترسم...
هیوکجه:اوکی بریم شام بخوریم من خیلی گشنمه...
هیونگ خم شد و از رو کاناپه بلندم کرد...لعنتی!! خیلی محکم پشتمو زد به ویلچر....دردم گرفت بعد هم نشوندم رو همونی ویلچر لعنتی...
هیونگ آروم پیش گوشم زمزمه کرد:امشب ماساژت میدم..... عزیزم!
چندش آور ترین کلمات رو فقط از هیونگم و هیوکجه میشنیدم...حالم از جفتشون به هم میخورد...
جونسو:دونگهه چرا شام نمیخوری؟نکنه تو هم فهمیدی غذاشون بد مزست؟؟؟
-:نه الان میخورم...
جونسو:بزرگترین اشتباه رو میکنی....
سورا:کوفت جونسو نمیخوای نخور...آبروم رو جلو مهمونا بردی...
مامان:ممنون سورا....واقعا شرمندمون کردید...
سورا:خواهش میکنم...اینقدر تشکر و عذرخواهی نکنید خیلی جو رسمی میشه...راحت باشید....
مامان لـ بخند زد و بقیه غذاشو خورد....
هیوکجه خیلی ساکت بود...داشتم به غذا خوردنش نگاه میکردم....خیلی عادی دقیقا مثله آدمای دیگه غذا میخورد...خبری از ژامبون بوقلمون و غذاهای آنچنانی سر سفرشون نبود...خدمتکار و پیش مرگ واسه غذا هم نداشتن...یعنی پولداریشون ظاهری بود...
هیوکجه:دونگهه غذامون یکیه..میخوای باهم غذا بخوریم..؟؟
هان؟من داشتم این همه وقت هیوک رو نگاه میکردم...!!صورتم قرمز شد....
-:ببخشید داشتم فکر میکردم... 
هیوکجه:به غذام؟یا به طرز غذا خوردنم؟؟؟
سرمو انداختم پایین...خیلی خجالت کشیدم...
سورا:هیوک بذار غذاشو بخوره...
هیوکجه بلند شد و دستاشو شست
هیوکجه:باشه من میرم که راحت غذاشو بخوره...
-:نه من نمیخواستم اذیتت کنم...بقیه ی غذاتو نخوردی..
هیوکجه:چند قاشق خوردم؟یادت نیست؟!آخه من رژیمم...به تعداد قاشق میخورم...
پسره ی لوس مزخرف ...
-:....
هیوکجه:نمیخوای نگو...منم مجبورت نمیکنم...من دارم میرم بای جونسو پاشو اینقدر کوفت نکن...
در سالن رو باز کرد و دونفر رو جلوی در دید...
جونسو هم از جاش بلند شد و دستاشو شست ...
هیوکجه:چه عجب....
جونسو:به به سلام خانم لی...سلام آقای لی...بذار ببینم آخرین بار کی و کجا دیدمتون...
آقای لی:سلام جونسو...سلام هیوک
هیوکجه بدون هیچ حالت خاصی از خونه رفت بیرون و جونسو هم پشت سرش
آقا و خانم لی اومدن داخل ...آقای لی یه کت وشلوار رسمی پوشیده بود...چهرش آشنا بود...مطمئنم قبلا یه جایی دیدمش..
خانم لی هم یه لـ باس رسمی پوشیده بود....چه خانواده ی باکلاسی...واقعا هیوکجه بچشون بود؟؟!
خانم لی اومد کنارم و پیشونیم رو بـ ـوسید...!!!
خانم لی:حالت خوبه دخترم؟؟؟
سورا:ممنون خوبم...
خانم لی برگشت وبه سورا نگاه کرد...
خانم لی:تو دخترم نیستی.....چرا حواستو به هیوکجه نمیدی؟؟
بعد برگشت وبا یه لـ بخند بهم نگاه کرد...
چه خانم مهربونی!
-:ممنون خوبم...ببخشید نمیتونم بلند شم....
خانم لی نشست و به خانوادم نگاه کرد ولی با دیدن بابام ساکت شد بعد از یه مکث تقریبا طولانی رو به مامانم کرد
خانم لی:این چه حرفیه...سورا بهم گفت هیوکجه با دوخترتون دونگهه تصادف کرده...من واقعا متاسفم....هر چقدر دیه باشه ما پرداخت میکنیم
مامان:خواهش میکنم این چه حرفیه...
مثلا دارن در مورد پای من حرف میزنن...
آقای لی خیلی ساکت نشسته بود و فقط سلام و تشکر کرد و بعد هم گفت خسته ست و میخواد بخوابه...
تقریبا همه کم کم داشتن میرفتن بخوابن...فقط من و هیونگ و سورا و هارابوجی بیدار بودیم!
سورا:آقای لی شما هم خسته اید و باید استراحت کنید...بفرمایید اتاقتون رو نشونتون بدم
هیونگ:نه...من پیش دونگهه میمونم...خیلی نگرانشم...
سورا:حواسم بهش هست...
هیونگ:ممنون ولی ما تا همین جاش هم خیلی مزاحمتون شدیم و اذیتتون کردیم...ضمنا دونگهه از تنهایی میترسه ترجیح میدم پیشش باشم...
-:هیونگ من میتونم تنها بخوابم...
سورا:هیونگ؟؟؟؟مگه تو پسری؟؟؟تو باید بهش بگـ ـی اوپا....
!!!!!!!ای وای اصلا یادم نبود!!!
-:منظورم اوپا بود
هیونگ یه نیشخند زد:میشه بگـ ـید کدوم اتاق مال منو دونگهه ست؟؟؟
-:اوپا من همینجا میخوابم...
هارابوجی:بسه دیگه....
همه ساکت شدیم و به هارابوجی نگاه کردیم...
هارابوجی:دونگهوا پسرم تو با من بیا بهت اتاقتو نشون میدم...تو هم میتونی راحت باشی دونگهه...
؟؟؟یعنی از دست دونگهوا راحت شدم؟!
هارابوجی رفت رو پله ها و منتظر هیونگ شد...هیونگ قبل از اینکه بره اومد پیشم و آروم گفت
هیونگ:شب بهت سر میزنم عزیزم...
نه....همینم کم بود....
حدودا یه ساعت گذشت و فیلمی که سورا داشت میدید تموم شد...
خیلی خسته بودم...ولی از خوابیدن میترسیدم...
سورا:دونگهه...
خواست حرفشو ادامه بده که در سالن باز شد...هیوکجه بود...
اومد داخل ولی نرمال نبود...
سورا:هیوک من میرم بخوابم دونگهه هم خسته ست ببرش تو اتاقش...
هیوکجه فقط سرشو تکون داد و سورا شب بخیر گفت و رفت...به چشمای خسته ی هیوکجه نگاه کردم...ناراحت به نظر میومد...
-:چیزی شده؟؟
هیوکجه:اتاقت کدومه؟
-:نمیدونم سورا گفت همینجا پایینه...
بدون هیچ حرفی از کاناپه بلندم کرد و بردم سمت اتاق...در باز بود ...خیلی اتاق قشنگـ ـی بود....تخت دونفره ای که وسط اتاق بود نمای اتاق رو فوق العاده کرده بود....
خم شد و منو خوابوند رو تخت....به یقه اش چنگ زدم...این تنها راهه نجات از دست هیونگ بود...
هیوکجه:ولم کن دونگهه...خستمه...
-:من تنهایی میترسم...میشه پیشم بخوابی؟
بدون هیچ حرفی دستامو از یقه اش جدا کرد و خوابید رو تخت....
-:ممنون...
فقط چشاشو بست....
صورتش رو به سمت دیگه ای کرد و حس کردم شونه هاش لرزید...
یعنی داشت گریه میکرد؟؟؟
ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت16:31---29 بهمن 1391
این دیگه چشههههههههه؟؟چرا گریه میکنه

مهدیس
ساعت12:46---29 آذر 1391
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم . . .

سلام دوست عزیزم. از وبلاگت خیلی خوشم اومد.مطالب جالبی داری.در واقع یکی از وبلاگ های مورد علاقه ی منه!
من لینکت میکنم.تو هم دوست داشتی منو با اسم اینجا همه چی درهمه لینک کن.موفق باشی .


Lee sahar
ساعت21:15---24 آذر 1391
کوشی؟؟؟پاسخ:چه خوشکلههههههههه...ماشاا... بزنم به تخته:d

black n jean
ساعت19:57---22 آذر 1391
سلام
تو رو خدا بعدی رو بزار، لطفا ،خواهش میکنم!!!!
راستی منم فن فیک گذاشتم ولی شیچول اگه دوست داشتی بیا بخون


mirA
ساعت20:33---21 آذر 1391
سلام من جدیدم.با تبادل لینک موافقی؟

nili
ساعت17:51---17 آذر 1391
خیلی باحال بود، خوشم اومد. فقط قسمت بعدی شو كی میذاری؟

Nafise
ساعت2:10---10 آذر 1391
salaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam

mrc azizam!

پاسخ:سلام خواهش


mommy zizi
ساعت23:04---9 آذر 1391
ملیییییییییییییییییییییییییییی

مامی جیگرشو بخورهههههه
پاسخ:مامیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی فدااااااااااات i love you


sahar
ساعت22:43---9 آذر 1391
هائم تصادف کردهههههه؟؟؟!!!پاسخ:چشم عزیزم عوض میکنم فونت رو

sahar
ساعت22:32---9 آذر 1391
بازم منپاسخ:ککک اوکی الان لینک میکنم عمه

Behrad
ساعت21:36---9 آذر 1391
سلام
ضمن خسته نباشيد فراوان ميخواستم خواهش كنم بقيشو اپ كنيد لطفااااا...
قسمت حساسش بود الان تو كفيم اونم تو كف صابون ...!!!!


sahar
ساعت18:28---8 آذر 1391
اوا چرا 2بار ثبت شد؟؟؟ نومودونم
بازم برمیگردم خانمییییییییییییی


sahar
ساعت18:27---8 آذر 1391
راستی،امشب تولد ملیکاست.الهی عمه فداش شه عسل خودمه.عکس ازش که گرفتم برات آپلود میکنم تا ببینیش.قربوووووووووووووووونت برم الهی.خودم وخودش ظهر سالن رو تزئین کردیم،ببین چه کرده خانم خانما،فداش شم

sahar
ساعت18:27---8 آذر 1391
راستی،امشب تولد ملیکاست.الهی عمه فداش شه عسل خودمه.عکس ازش که گرفتم برات آپلود میکنم تا ببینیش.قربوووووووووووووووونت برم الهی.خودم وخودش ظهر سالن رو تزئین کردیم،ببین چه کرده خانم خانما،فداش شم

sahar
ساعت18:26---8 آذر 1391
نومودونم کار کدوم نامردی بود حذفیدش
اوا فیک گوذاشتی؟؟؟حتما باید بیام وبخونم.مطمئنا خیلیییییییییییی قشنگه.مگه میشه ملیکا خانم بذاره و بد باشه؟؟؟


black n jean
ساعت19:32---7 آذر 1391
سلام

بالاخره گذاشتیش !! خیلی باحال بود دستت درد نکنه

موفق باشی
پاسخ:سللام خواهش...قابلی نداشت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: