پارت10
هیوکجه
داشتم با جونسو از سلف مدرسه برمیگشتم که دیدم در دفتر معلم انگلیسی باز شد...اه بازم لونگهه...چند قدم که برداشت افتاد زمین...راهرو زیاد شلوغ نبود...
جونسو:هیوک بیا بریم کمکش...
دستمو جلو جونسو گرفتم و مانعش شدم
-:نه بابا به ما چه؟؟بعد میگن تقصیر شماها بود که غش کرد!
جونسو:گناه داره...
-:ولش کن بابا...
دست جونسو رو کشیدم و رفتیم سر کلاس...
نیم ساعت از کلاس گذشت ولی دونگهه نیومد!...45 دقیقه...به من چه؟؟چرا نگرانم؟؟
کلاس تموم شد...اومدیم از کلاس بیرون...یوری کیف دونگهه رو گرفته بود و در کلاس ایستاده بود...
جونسو:این چرا اینجاست؟
جونسو رفت پیش یوری
منم رفتم دنبالش....
جونسو:یوری چیزی شده؟
یوری بغض کرده بود...
جونسو:چی شده؟؟؟
یوری:دونگهه....
جونسو:دونگهه؟؟چشه؟
دستامو کردم تو جیب شلوارم و تکیه دادم به دیوار...عجب آدمی...نیومده اسمش تو مدرسه پیچید
یوری:نیستش...
جونسو:نزدیکای در دفتر معلم انگلیسی غش کرده بود...
یوری:چی؟؟؟؟الان کجاست؟؟منم همه جا رو گشتم...
-:به ما ربطی نداره یوری...میتونی بگـ ـی پیجش کنن...بریم جونسو...
یوری:هر بلایی سر دونگهه بیاد تقصیره توئه....
انگشتش اشارش رو به سمتم دراز کرد...
-:وای نه الان عذاب وجدان گرفتم....برم کلیسا طلـ ب عفو کنم....
جونسو:ما میریم بگردیم دنبالش...
یوری با چشمای پر اشکش نگامون کرد....
یوری:واقعا؟؟؟
-:آره آره...بریم جونسو....
با جونسو از مدرسه رفتیم بیرون....
-:خوب اول بریم فروشگاه مامان یه لیست اس ام اس کرده بخرم...
جونسو:بریم...
دونگهه
چشامو باز کردم...تو یه جای نرم بودم...چند بار پلک زدم....سرم بود...یه کم تکون خوردم...پاهام لـ ـخت بودن!!؟؟؟سر جام نشستم و پتو رو زدم کنار...لـ باسام کجان؟؟
دونگهوا هیونگ اومد سمتم....پتو رو دور خودم پیچوندم...من کجام؟؟هیونگ اینجا چیکار میکنه؟؟؟
دونگهوا:دونگهه خیلی شیطون شدی...دیشب کدوم گوری بودی؟؟
اومد رو تخت و خم شد روم...منم برگشتم عقب تر..سرم خورد به تخت...
دونگهوا:عزیزم دیگه وقتشه....
-:وقت چی؟؟
دستشو جلو اورد و خواست پتو رو کنار بزنه...که هلش دادم...
-:هیونگ....من دونگسنگتم...چرا باهام اینکارو میکنی؟؟
بغض کردم....اشک تو چشام جمع شد...
دونگهوا:تو باید منو ا ...ر..ضا کنی...
-:پس دخترا چیکارن؟؟برو با یه دختر...
نشست رو تخت...
دونگهوا:رفتم ولی باید با تو س ک س کنم....
-:من درس دارم...الان باید سر کلاس باشم..
دونگهوا:وقت واسه درس خوندن زیاده...
-:بذار الان برم کلاس...شب که اومدم خونه هر کاری بگـ ـی انجام میدم...
دونگهوا:نه...
-:هیونگ...گرسنمه...تشنمه...خستم...ولم کن...
دونگهوا:یه چیزی میارم بخوری...
رفت بیرون..بلند شدم و دنبال لـ باس گشتم....لـ باس دختر؟؟؟این خونه ی کیه؟؟؟
لـ باسا رو پوشیدم و یه بسته لوازم آرایش دیدم..گذاشتم تو جیبم...و با کفشایه پاشنه بلند رفتم تو آسانسور...خیلی ترسیده بودم...بدنم داشت میلرزید...لوازم آرایش رو در آوردم و آرایش کردم که اگه هیونگ منو دید نشناستم...
از آسانسور رفتم بیرون که هیونگ رو دیدم...سرجام خشکم زد...فقط 10 قدم باهام فاصله داشت...شروع کردم به دویدن...از در هتل زدم بیرون...ولی تا به خودم اومدم وسط خیابون بودم....بییییییییییب...همه جا تاریک شد...
هیوکجه:فروشگاهی که میگفت همین دور و برا بود...جونسو من دارم رانندگـ ـی میکنم ...
جونسو:اوکی...
داشتم رانندگـ ـی میکردم...مطمئنم حواسم جمع رانندگـ ـی بود...ولی یهو یه دختر خودشو انداخت جلو ماشین...مرض داری دختر؟؟؟
از ماشین پیاده شدیم...خونی در کار نبود...پس حتما حالش خوبه...مردم کم کم داشتن جمع میشدن...زنگ زدم آمبولانس...به کم بعد اومد...
بیمارستان که رسیدیم خبرنگارا ایستاده بودن دمه در!!اینا کی فهمیدن؟؟؟
زود رفتیم داخل...
جونسو:چه دختر خوشکلیه...
-:حتما تقدیر مارو به هم رسونده...
جونسو:مرض...
دختر رو بردن تویکی از اتاقاو دکتر هم با چندتا پرستار رفتن داخل اتاق....منو جونسو هم نشستیم رو صندلی...نمیدونم چرا اصلا برام مهم نبود...
جونسو:به مامانت بگو نمیتونی بری خونه...
-:چرا نتونم؟تا یه ساعت دیگه قضیه حله...
جونسو:چقدر مطمئن...
-:آره بابا خون از هیچ جاش در نیومده بود!!
پرستار اومد بیرون
پرستار:لطفا برای تکمیل پرونده باهام بیاین
نظرات شما عزیزان:
sss501
ساعت16:05---29 بهمن 1391
-)
sss501
ساعت16:04---29 بهمن 1391
-)