پارت7
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 390
بازدید کل : 18494
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : eunhyuk       

 

پارت7
دونگهه
آخرین کلاس هم تموم شد...ولی اصلا نمیتونستم تمرکز کنم...وقتی استاد داشت درس میداد هرچند دقیقه یه بار یه پسر شمارشو بهم میداد..نمیدونم چرا هیچ دختری اینکار رو نکرد!
بعد از کلاس با شیون از مدرسه زدم بیرون...ازش خوشم نمیومد...یه جوری رفتار میکرد..انگار میخواست بهم تحکم کنه...از ماشین پیاده شدیم..باید به خانودام خبر بدم امشب برنمیگردم...
-:شیون...من باید به خانودام زنگ بزنم..
لبخند زد
شیون:باشه زنگ بزن...
-:گوشی ندارم...
شیون:اوه...اوکی...فهمیدم...
دست کرد تو جیب شلوارش و گوشیش رو در آورد..بیشتر شبیه تلویزیونه..چقدر بزرگه!
از دستش گرفتم ولی صفحش خاموش بود!
-:صفحه خاموشه..
شیون:نه...
دکمه رو فشار داد و صحفه بلافاصله روشن شد!!چه باحال...چقدر علم پیشرفت کرده!!
حالا چطور زنگ بزنم؟؟دکمه نداره!
-:میشه تو شماره رو بگیری؟؟
شیون اخم کرد...ناراحت شد!من که چیزی نگفتم!!
بهش شماره رو گفتم...زنگ زد...
صدای مامان رو شنیدم
مامان:الو؟؟
-:سلام مامان منم دونگهه..من امشب نمیام خونه...امتحان دارم...
شیون چشاش گرد شد..
مامان:امتحان؟؟شب؟چه امتحانی؟؟
-:نمیدونم ولی فردا بعد مدرسه میام خونه...
مامان:باشه...مراقب خودت باش
گوشی رو پس دادم به شیون...
-:ممنون
شیون:بریم تو؟؟
چرا اجازه میگیره!؟
-:بریم...
واو!!!!!!!!خونش محشره...چقدر بزرگ و قشنگ...دارم خواب میبینم نه؟؟!!
نمیدونم چی بگم...
-:خونت فوق العادست...
شیون:ممنون...
خانوادش؟؟
-:خانوادت کجان؟؟؟
شیون:مسافرت...ما دوتا تنها باشیم بهتره...
تنها؟؟؟چرا؟؟
-:چرا تنها؟
شیون:واسه امتحان..باید روش تمرکز کنیم...
یعنی اینقدر سخته؟!
سرمو به علامته تایید تکون دادم...خونه رو برانداز کردم..محشر بود...حیاطشون بزرگ و قشنگ بود..پر از درخت وگل...از داخل هم خونه پله ی مارپیچ داشت که از کنار آشپز خونه ی بزرگ و قشنگشون به طبقه ی دوم میرفت...
توکف بودم..
شیون:شام خوردی؟
-:نه
شیون:پس اول شام میخوریم...
شام رو از بیرون سفارش داد...خوردیم...ولی زیاد اشتها نداشتم...استرس گرفته بودم...نمیدونم چرا؟!
نشستیم روی مبل...شیون تلویزیون رو روشن کرد...یه سی دی گذاشت...شروع کرد به پخش کردن فیلم..
-:فیلم واسه چی شیون؟
اومد پیشم رو مبل نشست دستش رو گذاشت رو کمرم و یکم بردش پایین تر...برد سمته شلوارم...داره چیکار میکنه؟؟خودمو یکم جابه جا کردم ولی نذاشت زیاد تکون بخورم...
شیون:مگه نمیخوای امتحان بدی؟؟
-:آره..
شیون:پس باید اینکارا رو کنیم...باشه؟؟
-:باشه...
تمام تمرکزم رو گذاشتم رو فیلم..شاید امتحان از فیلم باشه...وسطای فیلم خسته شدم..خوابم میومد
شیون:خسته شدی عزیزم؟
عزیزم؟؟؟
یه لبخند کمرنگ تحویلش دادم
-:آره یکم
شیون:بریم بالا..تو اتاقم بعد امتحان میخوابیم...
-:اوکی
خیلی خونه ی رویایی بود حدودا 10 تا پله رفتیم بالا...واو...این همه اتاق تو یه خونه به درده کی میخوره؟؟نکنه 60 تا خواهر و برادر داره؟!در اتاقش رو باز کرد...تاریک بود رفت تو اتاق چراغ رو روشن کردو با یه لبخند برگشت سمتم...بهش لبخند زدم و رفتم تو اتاق....اوه مای گاد...اینجا سرزمین عجایب نیست؟؟؟!یا احیانا من آلیس نیستم؟؟چرا اینقدر لامپ بزرگه؟؟؟ برگشتم از شیون در مورد لامپ عجیب و غریب بپرسم که...هان؟؟؟داره چی میکنه؟؟چرا لباس خواب پوشیده؟؟؟میز هم که پر از شیشه های شراب.... شیون:عزیزم بیا یه کم نوشیدنی بخور بعد بخوابیم...
-:چیزه....میدونی شیون...من به الکل و مخلفاتش حساسیت دارم...
شیون:خوب چه نوشیدنیی دوست داری عزیزم؟؟
عزیزم و...
-:شیر...
کاملا مشخص بود که تعجب کرده ولی دلیلش رو نمیدونستم...
-:البته مهم نیستا...بیخیال...
شیون:تو واقعا قبل خواب شیر میخوری؟؟؟
-:آره....
دیگه چیزی نگفت منم شروع کردم به نگاه کردن دکوراسیون قشنگ اتاقش...فوق العاده بود...یه پنجره که از سقف بود تا کف زمین...
شیون با قدم های آهسته اومد سمتم...چشماش قرمز بودن گیج به نظر میومد...این صحنه واسم آشنا بود...دونگهوا هیونگ هم وقتی مست میشد همین شکلی میشد....یعنی الان شیون مست بود؟؟؟خواستم از اتاق برم بیرون ولی فاصلم از در خیلی زیاد بود...شیون باز هم نزدیکتر شد...همین که پام رو بلند کردم پیچ خورد و افتادم زمین...لعنتی...خیلی درد میکنه...خواستم بلند شم که شیون کمربند دور لباس خوابش رو باز کرد...آآآآآآآآآآآ!!!!!!هیکلش فوق العاده بود....استایلش حرف نداشت...یااااا لی دونگهه به چی نگاه میکنی؟؟ خجالت بکش....
-:شیون...من دیگه میرم...امتحان باشه واسه فردا...
شیون دستاش رو دور کمرم گذاشت و خوابوندم کف زمین...خیلی سرد بود...خم شد روی من و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد..نفس های گرمش رو حس میکردم...چشامو بستم.در واقع چاره ای نداشتم باید دنبال راه فرار میگشتم...حس کردم یه چیزی رو لبام داره تکون میخوره...بوی الکل حالم رو بهم زد..شیون لباش رو از لبام جدا کرد و تو گوشم زمزمه کرد
شیون:واسه امتحان آماده ای عزیزم؟؟؟
 
 
 ادامه دارد...
 

نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت15:45---29 بهمن 1391
پدر داداشمو درآوردی

kimiya
ساعت21:19---9 آبان 1391
وای چه هیجان انگیز

Nafise
ساعت16:21---16 مهر 1391
پاسخ:^_____^

سما
ساعت17:27---15 مهر 1391
وای داره هیجان انگیز میشه ممنون
پاسخ:خواهش عزیزم^______^


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: